نويسنده: علي اصغر جعفري ولني (1)




 

طرح مسئله

مجموعه مطالعات فلسفي مربوط به اخلاق را مي توان به دو بخش اخلاق هنجاري و اخلاق تحليلي تقسيم کرد. موضوع دسته اول - که آن را اخلاق درجه يک نيز مي نامند - فعل اختياري انسان و مسائل آن تبيين حسن و قبح و بايد و نبايد اعمال آدمي است. دسته دوم يا فرااخلاق - که اخلاق درجه دو نيز ناميده مي شود - به ارزش صدق و کذب گزاره ها و احکام اخلاقي مي پردازد و مسائل آن تحت سه عنوان معناشناختي، معرفت شناختي و منطقي مورد بحث قرار مي گيرد. (2) اگرچه ارتباط وثيق مسائل سه گانه ياد شده غيرقابل انکار است، اما تبيين نحوه ارتباط گزاره هاي اخلاقي با گزاره هاي غير اخلاقي و استنتاج بايد از هست، در مسائل منطقي اخلاق مطرح مي گردد.

جايگاه تاريخي مسئله

در فرهنگ اسلامي، از سويي مسئله تقسيم حکمت به عملي و نظري را مي توان بنوعي، سابقه اين بحث دانست و برخي نتايج آن را بعنوان پرتو روشنگر مسئله «بايد و هست» تلقي کرد. (3) بر اين اساس، علوم نظري محصول توجه نفس به کشف حقايق عيني است که واجد ارزش حقيقي هستند، ولي متعلق ادراک در حکمت عملي بايدها و نبايدهاست که ريشه چنين ادراکاتي، انشائي است نه خبري. (4) از سويي ديگر مي توان صناعات خمس در منطق را بحثي دانست که مربوط به مسئله «بايد و هست» مي باشد؛ بگونه يي که فاصله بين مشهورات منطقي (گزاره هاي اخلاقي) و گزاره هاي يقيني (حقيقي) را همان شکاف بايد و هست تلقي نمود. (5)
در ارزيابي مطالب ياد شده مي توان گفت اگرچه بحث تقسيم حکمت به عملي و نظري و نيز تفاوت مشهورات منطقي با قضاياي يقيني بي ارتباط با مسئله «بايد و هست» نمي باشد، اما ماهيت مسئله «بايد و هست» با آنها تفاوت اساسي دارد.
در فرهنگ غرب، مسئله «بايد و هست» با نام هيوم گره خورده و او بعنوان پيشگام نظريه وجود شکاف منطقي بين گزاره هاي متضمن «هست» و گزاره هاي متضمن «بايد» تلقي مي گردد. تفاسير متعدد و گوناگوني از بيان هيوم ارائه شده است: الف) تفسير رايج حاکي از اين است که شکاف منطقي بين گزاره هاي متضن «بايد و هست» بگونه يي واضح است که استنتاج يکي از ديگري - استخراج عمل از عقل بتعبير هيوم، و يا اخلاق از علم بتعبير ما - عجيب بنظر مي رسد. طبق اين تفسير، ابتدا هيوم خلط ميان دو نوع رابطه (بايد و هست) در گزاره ها را ناروا مي داند و سپس مي گويد: نمي توان بدون کبراي کلي اخلاقي از گزاره هاي متضمن «هست»، گزاره يي که متضمن «بايد» است را نتيجه گرفت؛ بتعبيري رابطه توليدي ميان حقايق و اعتباريات قابل دفاع نبوده و از «کشف» نمي توان به «فرض» رسيد. (6) ب) تفسير دوم مي گويد: هيوم قائل به شکاف منطقي بين «بايد و هست» نيست و در واقع گزاره هاي بايستي خود از سنخ گزاره ها استي مي باشند که مربوط به عواطف انساني و متعلق احساسند. ج) بر مبناي تفسير سوم نيز هيوم به شکاف «بايد و هست» معتقد نيست، بلکه درصدد نشان دادن چگونگي پيوند آندوست. (7) اما تفاوت آن با تفسير دوم در اين است که طبق تفسير دوم، هيوم در پي تبيين ارتباط قياسي بين «بايد و هست» مي باشد؛ در حالي که بر مبناي تفسير سوم، مراد هيوم بيان رابطه يي منطقي بين «بايد و هست» است که استنتاج و استدلال بمعناي عام را ميسر مي سازد.
در ارزيابي تفاسير سه گانه ياد شده و بعنوان تفسير مختار، بايد گفت که هيوم درصدد انکار ارتباط منطقي بين دو دسته از گزاره هاي متضمن «هست» و گزاره هاي متضمن «بايد» و تفکيک ميان حقايق (احکام عقل نظري) و اعتباريات (احکام عقل عملي) مي باشد و هر تلاشي براي پيوند دو دسته از گزاره ها بلحاظ منطقي و اينکه يکي دليل صحت و سقم ديگري باشد، ناموفق است. ديدگاه احساس گرايانه هيوم نيز دوگانگي کارکرد واژه هاي مأخوذ در هر دسته از گزاره ها را توجيه مي کند.

جايگاه منطقي مسئله

چگونگي ارتباط «بايد و هست» ساحتهاي گوناگوني دارد: نخست، ارتباط معنايي بين بايد و هست و يا عدم ارتباط معنايي بين آندو. دوم، تحويل پذيري گزاره هاي اخلاقي به گزاره هاي غيراخلاقي بلحاظ نقش و کارکرد آنها و يا عدم تحويل پذيري يکي به ديگري. سوم، ارتباط منطقي بين آندو و امکان استنتاج يکي از ديگري. بررسي ارتباط منطقي بين «بايد و هست» اصطلاحاً مسئله «بايد و هست» گفته مي شود که مربوط به مسائل منطقي فرا اخلاق مي باشد و بلحاظ ارتباط تنگاتنگ مسائل سه گانه فرااخلاق، در مقام ارائه دليل بر امکان يا عدم امکان استنتاج بايد از هست، ناچاريم از وجود يا عدم ارتباط معنايي و همچنين امکان يا عدم امکان تبديل مفاهيم و گزاره هاي اخلاقي و مفاهيم و گزاره هاي غير اخلاقي به يکديگر بحث کنيم.

ارزيابي مفاهيم و گزاره هاي اخلاقي

مفاهيم تشکيل دهنده يک گزاره اخلاقي را مي توان به دو دسته مفاهيم ارزشي مثل خوب و بد، و مفاهيم وظيفه يي مثل بايد و نبايد تقسيم کرد و شرايطي را نيز براي گزاره هاي اخلاقي بر شمرد: اولاً، محمول آنها يکي از دو دسته مفاهيم ياد شده (ارزشي و وظيفه يي) باشد و ثانياً، اين مفاهيم در معناي اخلاقي خود در گزاره ها بکار رفته باشند. (8)
ديدگاههاي گوناگون در اين باب را مي توان به دو بخش توصيفي و غيرتوصيفي تقسيم کرد: دسته اول - که براي گزاره هاي اخلاقي، ويژگي خبر و گزارش از عالم واقع قائل هستند - به وجود شکاف منطقي بين بايد و هست اعتقادي ندارند و استنتاج بايد از هست را ممکن مي دانند و خود به سه زيرمجموعه ي تجربي، فلسفي و الهياتي تقسيم مي شوند. دسته دوم بهمراه نظريه شهودگرايي از دسته اول، به وجود شکاف بين بايد و هست باور دارند و نقش جمله هاي اخلاقي را خبر از عالم واقع نمي دانند؛ از اينرو مفاد چنين قضايايي با گزاره هاي علمي يا فلسفي ارتباط منطقي ندارند.
در بحث بايد و هست، از اينجهت که تأکيد بر مفهوم اخلاقي باشد يا بر جمله اخلاقي، تفاوتي وجود ندارد، زيرا غرض نهايي، تعيين شرايط گزاره اخلاقي است تا امکان ارتباط منطقي آن با جمله هاي غير اخلاقي بررسي گردد.
براساس مطالب گفته شده، مي توان نظريات مطرح در باب تحليل مفاهيم و گزاره هاي اخلاقي را در قالب دو دسته ديدگاههاي سازگار و ناسازگار با شکاف بين «بايد و هست» مورد بحث و بررسي و نيز نقد و ارزيابي قرار داد. (9)

ديدگاههاي سازگار

شهودگرايي:

منشأ اعتقاد شهودگرايان به وجود شکاف بين بايد و هست، تنوع خواص اخلاقي و طبيعي اشياء و اعمال، و تفکيک بين آنهاست. از جمله ويژگيهاي مکتب شهودگرايي اين است که براي مفاهيم اخلاقي محکي واقعي قائل بوده و نقش اين مفاهيم حاکي از اوصاف آنهاست. مفاهيم اخلاقي قابل شناخت، و احکام اخلاقي قابل صدق و کذب بوده و راه فهم درستي يا نادرستي احکام اخلاقي، شهود عقلي است. وصف اخلاقي وصفي بسيط، غيرطبيعي و تعريف ناشدني است. برمبناي اين مکتب ما بايد يک سلسله مفاهيم پايه داشته باشيم که آنها را از خود اخلاق نگيريم بلکه ضامن صحت و ملاک درستي آنها واقعيت خارجي باشد که از رهگذر شهود و وجدان بدست آمده است. از اينرو احکام و داوريهاي اخلاقي، احکامي عيني هستند که اگر در يک زمان براي يک نفر صادق باشد براي هر کس در هر زمان ديگر نيز صادق است. (10)

امر گرايي:

اين نظريه بعنوان يکي از نظريات غيرشناختي منشأ اعتقاد به وجود شکاف بين بايد و هست را تنوع کارکردهاي زبان مي داند و ماهيت گزاره اخلاقي را با امر و نهي معمولي يکسان مي داند و معتقد است که جملات الزامي اخلاقي نوعي انشاء هستند. اين عده بين انشاء و اعتبار تفاوت اساسي قائل نيستند و آن را نوعي اعتبار تلقي مي کنند که توسط يک جمله امري ابراز مي شود. در واقع، نظريه امر گرايي بعنوان نظريه يي غير توصيفي، بايد و گزاره حاوي آن را فقط وسيله يي براي به ظهور رساندن خواست آدمي مي داند و فاقد هر گونه معناي توصيفي مي باشد. (11)

احساس گرايي:

اين نگرش پوزيتيويستي، مفاهيم اخلاقي را مانند اصوات نحوي، مفاهيمي احساسي و ناشي از تأثير مستقيم حادثه خارجي مي داند و نقش آنها را در حوزه ي احساس باقي مي گذارد. اين دسته با اتکا به اين دليل که هر گزاره يا بايد از نوع تجربي باشد و يا از نوع تحليلي، معتقدند که جملات اخلاقي جزء هيچيک از آندو دسته نيستند، از اينرو اساساً گزاره نبوده و نقش آنها صرفاً ابراز احساسات گوينده آن و انگيزش عواطف مشابه در مخاطب مي باشد. (12)

توصيه گرايي:

اين نظريه بعنوان ترميم کننده نظريه احساس گرايي، بر اين باور است که معناي يک واژه اخلاقي، توصيف و حکايت نيست و کارکرد احکام اخلاقي مشابه اوامر و نواهي مي باشد. در واقع امر و جمله اخلاقي هر دو درصدد رفع تحير بوده و به هدايت و توصيه مي پردازند و رکن معناي اخلاقي را به وجه توصيفي وابسته نمي دانند. (13)

نظريه اعتباريات:

برمبناي اين نظريه که جزء نظريات غيرتوصيفي است، مفاهيم خوب و بد يا بايد و نبايد در کاربرد اخلاقي خود مفاهيمي اعتباري هستند و گزاره هاي اخلاقي، امري را توصيف نمي کنند. معناي اعتباري در اين بحث عبارت از معناي تصور يا تصديقي است که در خارج از ظرف عمل تحقق ندارد و چيزي جز استعاره مفاهيم نفس الامري و استعمال آن در مورد انواع اعمال نيست.
مبدأ پيدايش مفاهيم اعتباري، نيازمندي عملي انسان است که وي را وادار به انجام چنين کاري مي کند، از اينرو حوزه اعتباريات، نيازهاي زندگي انسان مي باشد و عمل انسان براساس عوامل احساسي و بکمک عواطف و اميال دروني، بمنظور رسيدن به مقاصد عملي صورت مي گيرد. اين مفاهيم اعتباري از سويي پس از تصرف ذهن در مفاهيم حقيقي در نهايت از آنها تقوم مي يابند و از سويي ديگر بلحاظ نياز انسان به کمال وجودي، وي دست به خلق تصور و تصديق مفاهيم اعتباري مي زند و از اينرو اين مفاهيم اموري مرتبط با خارج تلقي مي شوند. از اينرو پاره يي از اعتباريات براي تحقق فعل انساني مورد نياز هستند؛ بعبارتي ادراکات حقيقي برانگيزاننده فعل انسان نيستند بلکه براي تحقق آن نيازمند ادراکات اعتباري هستيم. نخستين ادراک اعتباري صادر از انسان، نسبت وجوب مي باشد که بر مبناي «بايد» بمعناي حقيقي به مفهوم «بايد» بمعناي ارزشي آن پي مي برد، زيرا نسبت ضروري ميان قواي فعّاله و افعال خود را درک مي کند. سپس اعتبار چنين نسبتي را به تمامي افعال خود عموميت مي دهد، چون مفهوم «بايد» در حقيقت مفهوم عامي است که اعتبار آن در هر فعلي لازم است و همين اذعان، سازنده اراده مي باشد. اين ادراک اعتباري نخستين، بعنوان ضابطه اعتباري بودن مفاهيم اعتباري ديگر تلقي مي شود. (14)

ديدگاههاي ناسازگار

نظريات توصيفي که براي گزاره هاي اخلاقي نقش توصيفي قائلند بر اين باورند که کارکرد اصلي آنها اطلاع رساني و شناختاري است. براساس اين نظريه ها استنتاج جمله اخلاقي از غيراخلاقي ممکن است، زيرا ماهيت هر دوي آنها، حکايت از عالم واقع است. از اينرو اخلاقي بودن يک جمله مانع از ارتباط منطقي آن با جملات ديگر نيست؛ اگرچه صحت استنتاج، متوقف بر وجود شرايط آن است. برخي از نظريات توصيفي عبارتند از:

نظريه هاي فلسفي:

منظور از مفهوم فلسفي، مفهومي است که عيني و داراي واقعيت عقلي است و شيوه شناخت آن، روش تحليل عقلي است. وجه جامع نظريات مختلف فلسفي ( چه آن دسته که مفاهيم اخلاقي را به ضرورتهاي خارجي ارجاع مي دهند و چه آن دسته که مفاد گزاره هاي اخلاقي را بيان امور واقعي - غيراز ضرورت - مي دانند) انتزاعي بودن آنهاست؛ يعني مفاهيم اخلاقي در اين نظريه ها از نوع معقولات ثانيه فلسفي بشمار مي آيند، از اينرو ظرف اتصاف آنها خارج از ذهن است اما عروض و حملشان در ذهن صورت مي گيرد. (15)

نظريه هاي تجربي:

وجه مشترک اين نظريه ها اين است که مفاهيم و معاني اخلاقي را به مفاهيم طبيعي قابل آزمون و بررسي تجربي ارجاع مي دهند؛ يعني ما از مفاهيم اخلاقي چيزي جز مفاهيم تجربي نمي فهميم. نفوذ ماده گرايي در تحليل تجربي مفاهيم اخلاقي بحدّي است که گويي مفاهيم و معاني ذهني لزوماً بايد در چارچوب مفاهيم طبيعي باشند و همين مسئله باعث بي معنايي مفاهيم خارج از حوزه تجربه - مثلاً خدا - مي شود.(16)

ارزيابي ديدگاههاي ياد شده

در بررسي ديدگاههاي گوناگون فيلسوفان اخلاق درباره ي تحليل مفاهيم و گزاره هاي اخلاقي، پاسخ به اين پرسش که « طبق کدام دسته نظريات، مسئله يي تحت عنوان «بايد و هست» امکانپذير است؟» قابل تأمل مي باشد.
شهودگرايان در محتواي «بايد» عنصري غير از «هست ها» نمي بينند، از اينرو در محدوده اين نظريه، نمي توان به طرح يک بحث منطقي درباره ي «بايد و هست» پرداخت؛ چرا که بايدها در واقع از سنخ هست ها مي باشند. اگرچه به يک معنا شکافي بين بايدها - يعني آن دسته از هست ها که بصورت شهودي ادراک مي شوند - با هست هاي ديگر وجود دارد اما نمي توان آن را بعنوان مسئله «بايد و هست» تلقي کرد مگر آنکه با نگرشي عام مسئله شکاف بين «بايد و هست» را اسمي براي مسئله شکاف بين «ارزش و واقع» بدانيم که اين نگرش مور توجه ما در اين نوشتار مي باشد. از اينرو مکتب شهودگرايي زير مجموعه نظريات موافق تلقي شده است.
در مقام ارزيابي نظريه اعتباريات و بررسي رابطه مباحث آن با مسئله «بايد و هست»، مي توان گفت که اين نظريه درصدد اثبات ربط بين بايدها و هست ها مي باشد؛ به اين معنا که ما در مقام استنتاج، حکم يا مفهومي را از حکم يا مفهومي ديگر اخذ مي کنيم و درصدد فهم علت وجود و حصول يک مفهوم هستيم که نظريه اعتباريات در راستاي چنين هدفي گام بر مي دارد و با مسئله «بايد و هست» همسو مي باشد. بر مبناي تحليل ارائه شده از نظريه اعتباريات، احکام عملي اخلاقي را مي توان در زمره ادراکات اعتباري قلمداد کرد که برخلاف ادراکات نظري از جهات مختلفي در معرض دگرگوني است.چنين تحليلي گرچه بيشتر بر جنبه فلسفي تأکيد مي کند اما پيامدهاي مهمي بر علم اخلاق دارد که بررسي اين پيامدها بعنوان يکي از مباحث فرااخلاق مطرح مي گردد. البته در يک نگاه ديگر، مي توان گفت که دامنه و حوزه عمل رابطه حقايق و اعتبارات وسيعتر از دايره تنگ «بايد» و «هست» مي باشد.
طبيعت گرايان از طريق تحليل مفاهيم اخلاقي در قالب مفاهيم فلسفي و تجربي، دوگانگي بدوي مفاهيم ارزشي و مفاهيم واقعي را از بين بردند، از اينرو اين طيف گسترده از فيلسوفان اخلاق براي طرح مسئله «بايد و هست» جايگاهي قائل نيستند. در مقابل اين دسته، ديدگاههاي غيرتوصيفي تحقق مسئله «بايد و هست» را امکانپذير مي دانند؛ يعني بايدها در يک طرف و هست ها در طرف مقابل قرار دارند و بين آنها شکافي وجود دارد که نمي توان از علم به يکي، ديگري را فهميد. از اينرو مسئله يي به نام «بايد و هست» فقط در چارچوب چنين نظرياتي قابل طرح و بحث است، اما قبل از آن بايد بدانيم که بحث از «بايد و هست» و وجود يا عدم وجود فاصله بين آنها، پس از تحليل مفاهيم آنها مطرح مي گردد.

استنتاج «بايد» از «هست»

بررسي امکان استنتاج بايد از هست، تلاشي است براي ايجاد ارتباط منطقي بين «بايد و هست» که درصدد انکار وجود شکاف منطقي بين بايدها و هست ها مي باشد اين تلاش بر مبناي پيوند منطقي برخي گزاره هاي واقعي با گزاره هاي ارزشي، اثبات مي کند که از گزاره هايي از سنخ هستي مي توان به گزاره هايي از سنخ بايد رسيد؛ يعني از طريق وساطت يک حقيقت نهادي که امري حقيقي و ناظر به واقع است به يک بايد اخلاقي منتهي مي شويم و در اين راه از مقدمات واقعي يا مقدمات مربوط به تعريفها و اطلاعات واقعي استفاده مي کنيم.
در مقابل، تمايل و گرايش به وجود شکاف بين هست ها و بايدها ناشي از نگرشي خاص درباره ي زبان است و دليل اين شکاف به اختلاف وظيفه و کارکرد آنها مربوط مي شود. خطاي چنين نگرشي اين است که مفاهيم اخلاقي، حقوقي و ارزشي را نمي تواند توجيه کند. بنابرين تفسير سنتي از مفاهيم اخلاقي و مفاهيم واقعي و تمايز بين مفاهيم توصيفي و غيرتوصيفي تفسير خطايي است و نمي تواند حقايق نهادي را توجيه کند.
برخي شيوه استنتاج بايد از هست را بر مبناي پيوند بينش و گرايش امکانپذير مي دانند و معتقدند از تحليل عمل انسان - که يک واقعيت است - مي توان از گزاره هاي از سنخ هستي به جمله يي اخلاقي از سنخ بايد رسيد.
برخي ديگر با پذيرش اينکه نمي توان از هست بصورت مستقيم به بايد رسيد، معتقدند نوع ديگري از ارتباط منطقي بين آنها وجود دارد؛ يعني روش بحث در مورد احکام اخلاقي با احکام ناظر به واقع تفاوتي ندارد، زيرا در هر دو ناتوان از اثبات هستيم و تنها امکان ابطال آنها براساس مشاهدات ناظر به واقع وجود دارد و اين امر در هر دو مشترک است. بنابرين اگرچه نمي توان براساس ملاحظات ناظر به واقع يک حکم اخلاقي را اثبات کرد اما مي توان بر همين اساس يک حکم اخلاقي را ابطال نمود و اين خود بيانگر نوعي ارتباط منطقي غيرمستقيم بين «بايد و هست» مي باشد. (17)

ارزيابي:

اگر بخواهيم بر مبناي اينکه حقايق نهادي حلقه ي واسطه حقايق محض و ارزشهاي اخلاقي هستند استنتاج بايد از هست را امکانپذير بدانيم يا از راه تحليل عقلاني عمل انساني به بايد اخلاقي برسيم، اشکال آن اين است که صرف آگاهي از وقوع يک حقيقت نهادي نمي تواند به آگاهي از يک بايد اخلاقي منتهي شود مگر آنکه آن نهاد را بعنوان نهاد اجتماعي داراي احکام خاص (تکليفي) پذيرفته باشيم و اين بمعناي قبول احکام ارزشي است که در اينصورت از حقيقت محض به ارزش اخلاقي گذر نکرده ايم بلکه از نوع خاصي از حقيقت که متضمن ارزش داوري است به ارزش اخلاقي رسيده ايم و اين بمعناي استنتاج «بايد» از «هست» نيست.
اما اگر بخواهيم بر مبناي انکار ارتباط مستقيم بين «بايد و هست»، درصدد ارتباط منطقي غير مستقيم بين اين دو حوزه از معرفت بشري باشيم، بديهي است که اين تلاش بر نظريه هاي خاصي در باب تحليل مفاهيم و گزاره هاي اخلاقي مبتني مي باشد.

دوگانگي «استنتاج بايد از هست» با «استنتاج هست از بايد»

بحث بايد و هست دو طرف دارد: الف) استنتاج بايد از هست که عبارت است از اينکه آيا جمله اخلاقي قابل استنتاج از جمله غيراخلاقي مي باشد؟ اين مسئله در فلسفه اخلاق مطرح مي شود، زيرا غرض از طرح آن در فلسفه اخلاق تلاش براي يافتن مبنا و توجيهي واقعي براي ارزشهاي اخلاقي است که ما را به طرح امکان استنتاج آنها از جملات غير اخلاقي وادار مي سازد و ريشه بايدها را به واقعيتهاي عيني منتهي مي کند. ب) استنتاج هست از بايد که عبارت است از اينکه آيا از جمله اخلاقي مي توان جمله يي ناظر به واقع استنتاج کرد؟ اين مسئله در فلسفه دين مطرح مي شود، چرا که غرض آن يافتن مبنايي ارزشي براي واقعيتهاي خارجي است؛ مثلاً احتجاجهاي اخلاقي براي اثبات وجود خدا همگي مواردي از استنتاج هست از بايد هستند. (18)
يکي از معروفترين احتجاجهاي اخلاقي، اثبات وجود نه از راه عقل نظري بلکه از طريق عقل عملي (اخلاق) توسط کانت است. بر مبناي طريق اخلاقي او، فضيلت همان انجام تکليف به تحصيل خير اعلاست و تکليف هم نداي وجدان است که از اعماق قلب آدمي به او الهام مي شود. اين امر دروني چنان مطلق و فراگير است که بهيچ وجه زوال نمي پذيرد و بطور دائم او را فرا مي خواند تا به متعلق آن عمل کند. نکته اصلي استدلال کانت که گذر از «بايد» و «هست» مي باشد اين است که چون ما به تحصيل خير اعلا مکلّف هستيم پس مي فهميم که تحصيل خير اعلا مقدور آدمي است که خود جمله يي ناظر به واقع است. پس ما از يک امر اخلاقي نتيجه يي ناظر به واقع مي گيريم. (19)
در ارزيابي اين بحث بايد گفت که مشکل اصلي کانت اين است که اصلاً از بحث «بايد و هست» خارج است؛ يعني دلالت از تکليف به مقدور بودن خير اعلا در واقع عبور از «بايد به هست» نيست بلکه در اين نوع استدلالها از «هست به هست» سير کرده ايم و ادعاي گذر از «بايد به هست» در اين مورد نادرست مي باشد. (20)

نتيجه گيري

بدون استفاده از تحليل مفاهيم و جملات اخلاقي نمي توان به امکان يا عدم امکان ارتباط جمله هاي اخلاقي و غيراخلاقي پرداخت، زيرا تا معنا و مفهوم آنها روشن نشود سخن از امکان استنتاج يا عدم استنتاج آن بي حاصل است و از اينرو براي حل مسئله «بايد و هست» ناچار از انتخاب بين توصيف گرايي و غيرتوصيف گرايي ( تحليل مفاهيم و گزاره هاي اخلاقي) هستيم. در اين راستا گرچه مفاهيمي مانند اعتبار، حقيقت، ارزش، تکليف، اخلاق، انشاء و فريضه در برابر مفاهيمي ديگر چون حقيقت، واقعيت، دانش، توصيف، علم، اخبار و فرضيه بيانگر دوگانگي ميان «بايد» و «هست» مي باشند، اما مهم اين است که دانش مي تواند نشان دهد که چه کاري را نمي توان کرد، از اينرو نه مي توان در آن کار ارزشي جست و نه مي بايد به آن فرمان داد. معناي واقع يبني اخلاقي هم جز اين نيست که اگرچه نمي توان از توافق با طبيعت و فطرت درس اخلاق آموخت اما از تصادم با آن مي توان بهره هاي اخلاقي گرفت. در واقع، کار علم در قلمرو اخلاق تصفيه است؛ يعني هرچه علم فربه تر مي شود اخلاق نابتر مي گردد. براين اساس مي توان ادعا کرد که با رشد تدريجي علم، رشد تدريجي اخلاق نيز تأمين مي گردد. (21)

پي نوشت ها :

1. دکتراي فلسفه تطبيقي مدرسه عالي شهيد مطهري.
2. لاريجاني، صادق، « موضوع فلسفه اخلاق و حيطه آن»، کلام اسلامي، مجله تخصصي مؤسسه تحقيقاتي و تعليماتي امام صادق (ع)، ش 11 و 13.
3. سبحاني، جعفر، حسن و قبح عقلي، تهران، مؤسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگي وزارت فرهنگ و آموزش عالي، 1370، ص 145.
4. سبزواري، ملاهادي، شرح منظومه، ص 310؛ مطهري، مرتضي، مقالات فلسفي، تهران، ج 2، انتشارات حکمت، 1369، ص 194-207.
5. ابن سينا، الاشارات و التنبيهات، بهمراه شرح خواجه نصيرالدين طوسي و حاشيه قطب الدين رازي، ج 1، نشر البلاغه، قم، ص 215-213؛ لاهيجي، ملاعبدالرزاق، سرمايه ايمان، انتشارات الزهراء، ص 61.
6. حائري يزدي، مهدي، کاوشهاي عقل عملي، مؤسسه پژوهشي حکمت و فلسفه ايران، تهران، 1383، ص 62-65.
7. جوادي، محسن، مسئله بايد و هست، قم، دفتر تبليغات حوزه علميه، 1375، ص 32-36.
8. مصباح يزدي، محمدتقي، دروس فلسفه اخلاق، انتشارات روزنامه اطلاعات، ص 24؛ مدرسي، محمدرضا، فلسفه اخلاق، سروش، ص40.
9. هاسپرس، درآمدي به تحليل فلسفي، ترجمه سهراب علوي نيا، ص 47.
10. کاپلستون، فردريک، تاريخ فلسفه، ج 8، ترجمه بهاءالدين خرمشاهي، انتشارات علمي و فرهنگي و سروش، 1376، ج6، ص446؛ کرنر، اشتفان، کانت، ترجمه عزت الله فولادوند، تهران، انتشارات خوارزمي، ص 325-326.
11. ر.ک: جوادي، محسن؛ مقاله « سرشت اخلاقي دين»، مجله نقد و نظر، س 2، ش2، ص 23؛ مدرسي، محمدرضا؛ فلسفه اخلاق، ص 37.
12. ر.ک: عادل طاهر، الاخلاق و العقل، دار الشروق، ص 83.
13. ر.ک: وارنوک، فلسفه اخلاق در قرن معاصر، ترجمه صادق لاريجاني، ص 32-51.
14. علامه طباطبائي، اصول فلسفه و روش رئاليسم، شرکت افست، ص 149-238؛ مجموع رسائل، ج2، رساله اي در علم، ترجمه آيت الله محمد محمدي گيلاني، ص 143-147 (123-148). مطهري، مرتضي، نقدي بر مارکسيسم، جاودانگي اصول اخلاقي، مجموعه آثار، ج 13، انتشارات صدرا، ص 730-740.
15. مطهري، مرتضي، شرح مبسوط منظومه، انتشارات حکمت، ج 2، ص 60-124؛ سروش، عبدالکريم؛ تفرج صنع ( گفتارهايي در مقولات اخلاق و صنعت و علم انساني) تهران، انتشارات سروش، ص 355.
16. کاپلستون، تاريخ فلسفه، ج 8، ص 446 و 447؛ فلسفه اخلاق در قرن معاصر، ص 180.
17. پوپر، کارل، حدسها و ابطالها، ترجمه احمد آرام، شرکت سهامي انتشار، ص 276-283.
18. ادواردز، پل، خدا در فلسفه، ترجمه بهاءالدين خرمشاهي، تهران، پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي، چ3، 1384، ص 97.
19. کاپلستون، تاريخ فلسفه (از ولف تا کانت)، ترجمه اسماعيل سعادت و منوچهر بزرگمهر، انتشارات سروش، ج 6، ص 318، 345.
20. هيک، جان، فلسفه دين، ترجمه بهزاد سالکي، انتشارات بين المللي الهدي، چ 1، 1376، ص 68. يوسف کرم، فلسفه کانت، ترجمه محمد محمدرضائي، ص 108.
21. سروش، عبدالکريم، دانش و ارزش « پژوهشي در ارتباط علم و اخلاق»، تهران، انتشارات ياران، چ 2، 1358، ص 242-290.

منبع مقاله :
زير نظر محمد خامنه اي، (1391)، اخلاق متعاليه (نگاهي به اخلاق و فلسفه اخلاق در حکمت متعاليه)، تهران: بنياد حکمت اسلامي صدرا، چاپ اول